جدول جو
جدول جو

معنی خانه تیر - جستجوی لغت در جدول جو

خانه تیر
(نَ / نِ یِ)
خانه عطارد که برج جوزاست و آن از بروج بادی است. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خانه وار
تصویر خانه وار
خانوار، به اندازۀ یک خانه ( اتاق) مثلاً خانه واری حصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانه گیر
تصویر خانه گیر
گیرندۀ خانه
خانه گیر شدن: گیرندۀ خانه شدن، خانه ای را اشغال کردن در بازی برای مثال عشقت چو در سراچۀ دل خانه گیر شد / زاین پس برون شود خرد از وی به اضطرار (ابن یمین - ۲۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه تیر
تصویر شاه تیر
شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانه دار
تصویر خانه دار
زنی که امور خانه را اداره کرده و در بیرون از خانه کار نمی کند، ماهر در انجام کارهای خانه (زن)، صاحب خانه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ یِ)
جای نشستن از زین. (ناظم الاطباء). صفۀ زین:
بغل بشاهسواری گشوده ست امیدم
که کرده ست تهی صدهزار خانه زین را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
با کفایت. میانه رو. درست خرج. (ناظم الاطباء). مقتصد. کدبانو. کیوانو. چون: رقیه زنی خانه دار است، یعنی ادارۀ امور خانه خود را بخوبی انجام میدهد. زنی که مواظبت بکارهای خانه خود میکند، مالک خانه. (غیاث اللغات). رب البیت:
خانه داران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده با دگران.
نظامی.
، خادم خانه. پاسبان خانه. (غیاث اللغات). کنایه از ملازم و مقیم در خانه که سرانجام باید پاسبانی خانه بعهدۀ او باشد. (آنندراج) :
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رأی تو معیار آمده.
خاقانی.
خانه زادند و بندۀ در شاه
خانه داران خاندان ملوک.
خاقانی.
چون حیدر خانه دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت.
خاقانی.
همه خوشه چینند و من دانه کار
همه خانه پرداز و من خانه دار.
نظامی.
ناز با آن بی دماغی از پرستاران اوست
فتنه با آن بیقراری خانه دارچشم تست.
صائب (از آنندراج).
عاقبت چشم ترم از اشک خواهد شد سفید
خانه ویران میشود چون طفل گردد خانه دار.
غنی (از آنندراج).
هنوز کلبۀ من از متاع بی برگی
چنان پر است که صد جغد خانه دار من است.
سلیم (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ / دِ)
خیزنده از خانه یعنی چیزی که بی قصد از خانه بهم رسد. (آنندراج). آنچه از خانه بدست آید بدون آنکه آدمی را در بدست آوردن آن قصد بوده است، از خانه بی زحمت آدمی بدست آید:
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز.
نظامی (از آنندراج).
بپاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز.
نظامی.
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم.
نظامی.
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از زر درآیی دیارت کجاست.
نظامی.
، کوچانیده. از منزل برکنده: کوچاندن با اهل و اسباب و فرود آوردن شمس الدین محمد شاه را با رعایا و خانه خیز بردن ایشان را بقهستان در سال ششصد و هشتادهشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خَ)
خانه خراب، فحش گونه ای است که بکسی میدهند مقابل ’خانه آباد’
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
هرچیزی که خانه را روشن کند مانند شمع و چراغ. (ناظم الاطباء) :
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ تَصْ)
کنایه از چشم. دیدگانی. جایی که صورتها در آن نقش بندد:
بی ساخته چون اصل خود آید بنظرها
چون حسن تو در خانه تصویر برآید.
میرصیدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ شِ)
دهی است از دهستان چنانه، بخش شوش شهرستان دزفول، واقع در 36هزارگزی جنوب باختری شوش و 38 هزارگزی باختر راه شوسۀ دزفول به اهواز است. این دهکده در دشت واقع و گرمسیر و مالاریایی است. 350 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و عربی و فارسی زبانند. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات میباشد، اهالی به کشاورزی اشتغال دارند و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بُ)
عمل خانه بردن. عمل غارت و دزدی:
رقص در پایشان بزخمه گری
ضرب در دستشان بخانه بری.
نظامی.
شاه دانست کان چه شیوه گری است
دزد خانه بقصد خانه بری است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنکه خمیر گلوله کند پختن نان یا رشته کردن را. آنکه خمیر را چانه کند. کسی که خمیر را برای نان پختن یا برای رشته کردن گلوله کند. گردکننده خمیر
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ خوا/خا)
گیرندۀ شانه، بمعنی شانه پیچ باشد. (بهار عجم) :
زلفی که سر ز صحبت خورشید میکشد
از پنجۀ رقیب چرا شانه گیر نیست.
میریحیی شیرازی (از بهار عجم).
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیراست.
سلیم (از بهار عجم).
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیرست ز آمیزش اوکاکل صبح.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه پیچ شود
لغت نامه دهخدا
(خاصْ صَ تَ)
مخصوص تر. خیلی خصوصی. اخص: و در شغلهای خاصه تر این پادشاه شروع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).
خاصه تر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
از دهات شاه کوه و ساور مازندران. (از سفرنامۀ استرآباد و مازندان رابینو ترجمه فارسی ص 169)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
مخفف خانه نشین است، خاتون خانه. خانم خانه:
تاجری دریا و خشکی میرود
آن بمهر خانه شینی میرود.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ /تِ)
برندۀ اثاث خانه. ربایندۀ اثاث خانه. دزد. سارق. ج، خانه بران:
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست.
نظامی.
من بسختی ب خانه دگران
خانه من بدست خانه بران.
نظامی.
گر سه حمال کارگر داری
چار جمال خانه برداری.
نظامی.
نقطه گه خانه رحمت تویی
خانه بر نقطۀ زحمت تویی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ خِ)
دهی است از دهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 5500 گزی جنوب خاوری سردشت و چهارهزارگزی جنوب شوسۀ سردشت به بانه. این ناحیه کوهستانی و دارای جنگل. آب و هوای آن معتدل و سالم می باشد. آنجا 100 تن سکنه دارد که سنی و کرد زبانند. دهکدۀ مزبور از چشمه مشروب میشود و محصولاتش: غلات، توتون، مازوج و کتیرا است و اهالی با کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آنجا مالرواست. این ده از دو محل، بفاصله 500 گز، بنام خانه خیر بالا و پائین تشکیل شده و خانه خیر پائین دارای 48 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 187)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
عمل خانه گیر در بازی نرد. عمل بازی چهارم از هفت بازی نرد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ)
لانۀ مور. لانۀ مورچه. مازن. قریهالنمل. جرثومه.
- امثال:
در خانه مور شبنمی طوفان است، اشاره است به اینکه هر کس طاقت حمل همه جور بار را ندارد برای بعضی ها سبکترین بار سنگین ترین وزن ها را دارد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
جانوری است شبیه بعنکبوت که لعاب او مردم را هلاک سازد و به عربی رتیلا خوانند. (برهای قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 362) (ناظم الاطباء). دلمه. دلمک. غنده. (فرهنگ جهانگیری). آبخورک. خایه گزک
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
خانوار. جمعیت یک خانه و نوعاً هر پنج نفر را یک خانوار یا خانه وار میگویند. (ناظم الاطباء) : ’هر خانه وار باید ده تومان بپردازد’. یعنی از هر خانه جدا جدا باید ده تومان گرفت، ظاهراًبه معنی مقدار یک خانه باشد چه یکی از معانی ’وار’ مقدار است چون ’جامه وار’ و ’کلاه وار’ یعنی بمقدار یک جامه یا یک کلاه: ’خانه واری حصیر از شوشۀ زر کشیده افکنده’ یعنی حصیری به اندازۀ خانه از زر کشیده در آنجا گسترده بود و شوشه بر وزن خوشه شمش طلاو نقره و امثال آنرا گویند و ظاهراً مقصود از شوشۀزر کشیده طلایی باشد که از حدیده کشیده بهیأت ریسمانهای باریک ساخته باشند و آنرا اکنون در ایران گلابتون گویند. (از حواشی چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 20)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در سی هزارگزی جنوب اردبیل و 19 هزارگزی شوسۀ تبریز- اردبیل. این دهستان کوهستانی ولی معتدل است. 945 تن سکنه دارد که ترک زبانند. دهکدۀ مزبور از چشمه مشروب میشودو محصولش غلات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و از صنایع دستی به قالی بافی آشنا هستند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 187)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ)
پستان، برج اسد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ)
قبر. مدفن. گور:
کشتۀ عشق را فنا مظهر جلوۀ بقاست
خانه گور بهر مرد آئینه جهان نماست.
شوکت (از آنندراج).
- امثال:
خانه گور و چراغ، کنایه از خرج بیموقع نمودن است چه در خانه گور چراغ سوختن فایدۀ معتدبه نمی بخشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خانه گیر
تصویر خانه گیر
گیرنده خانه، جایگیر متمکن، بازی چهارم از هفت بازی نرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چانه گیر
تصویر چانه گیر
کسیکه خمیر را برای نان پختن یا برای رشته کردن گلوله کند
فرهنگ لغت هوشیار
جمعیت یک خانه از پدر و مادر و فرزندان خانوار، اندازه یک خانه متناسب با اطاق: خانه واری حصیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانه دار
تصویر خانه دار
کدبانو، مقتصد، میانه رو، درست خرج کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانه دار
تصویر خانه دار
کسی که به کارهای خانه پردازد، زنی که امور خانه را با نظم و اقتصاد اداره کند
فرهنگ فارسی معین
متاهل
متضاد: عزب، مجرد، شوهردار
متضاد: بی شوهر، مطلقه، مجرد، خانم، کدبانو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلوی حیاط، جلوی خانه، نزدیک خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
کارخانه، خانه داری
فرهنگ گویش مازندرانی